پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامتکشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی


کوته نکنم ز دامنت دست


ور خود بزنی به تیغ تیزم

بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست


هم در تو گریزم ار گریزم

باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:


هر کجا سلطان عشق آمد نماند


قوت بازوی تقوی را محل

پاکدامن چون زید بیچاره ای


اوفتاده تا گریبان در وحل